دلتنگی های شاه احساسات

ساخت وبلاگ
زندگی‌مون شده زندگی سگی بگو خب...یه‌کم حواسمونو جمع کنیم شاید راحت‌تر بشهاز این تونل وحشت که اسمش شده زندگی عبور کنیم...ما دیگه جوان نمی‌شیم...حواسمون باشه...اگه سیگار می‌کشیم و دندون خراب داریمو بودجه‌مون نمیرسه یا فعلا دندانپزشکی اولویتمون نیستاز قرص و اسپری خوشبوکننده دهان استفاده کنیم...تو کافه‌های مخصوص کار و مطالعه با بچه توی کالسکه نریم...اگه پول خریدن عطر نداریم مرتب دوش بگیریمو از دئودورانت و کرم‌های ضدتعریق استفاده کنیم...وقتی خبر طلاق کسی رو می‌شنویم؛سماجت نکنیم که بفهمیم چرا؛چون به ما مربوط نیست...وقتی سرماخوردگی و آنفولانزا داریم تو اماکن عمومی نباشیمو اگر خونه موندن نونمون رو آجر می‌کنه،حتما دو تا ماسک بزنیم و فاصله‌مون رو با دیگران حفظ کنیم...اگه عزیز کسی مرد ازش نپرسیم چند سالش بوده؛عزیز حتی اگه صد و ده سالش باشه عزیزه و سوگش سخته...وقتی کسی توی گوشی‌ش یه‌چیزی نشونمون میده؛اون انگشت بی‌صاحاب رو دی‌اکتیو کنیم و ورق نزنیم...وقتی خونه کسی دعوتیم روی تختخواب صاحبخونه یا بچه‌هاش ولو نشیم...برای خیلی‌ها رختخواب اونقدر شخصیه که فرقی با لباس زیر نداره...حقوق و دستمزد آدم‌ها رو ازشون نپرسیم...به بچه‌های طلاق یه جوری نگاه نکنیم انگار ناقص‌الخلقه هستن...اگه زنی با مرد کوچک‌تر از خودش ازدواج کرده؛یا مردی با زنی که میتونه جای دخترش باشه،دهنمون رو ببندیم و کامنت نگذاریم...وقتی به مراسم ختم و تشییع میریم آرایش نکنیم...تو گوشی دیگری سرک نکشیم...فحش به خواهر و مادر و عمه آدم‌ها رو از دایره لغاتمون حذف کنیم...وقتی دو نفر تو ماشین تو تاریکی کوچه‌مون هستن،چشم وامونده رو درویش کنیم؛ازدواج و سقف مشترک داره میشه رویای محال...اگر کسی بعد دیدن منوی کافه یا رستوران اونجا رو ترک کرد،کار دلتنگی های شاه احساسات...ادامه مطلب
ما را در سایت دلتنگی های شاه احساسات دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4gharibe64smsa بازدید : 3 تاريخ : يکشنبه 23 ارديبهشت 1403 ساعت: 16:29

مادربزرگم می‌گفت پیکر مادرش را بعد از مرگ،خودش شسته...می‌گفت مادرش وسواسی بوده؛از آن پیرزن‌های سرخ و سفید که بوی تمیزی می‌دهندو روسری سفیدشان روی موهای سفیدِ از فرق بازشده،سفیدی و پاکی مکرر می‌سازد...می‌گفت مادرش همیشه هراس تخت‌های لزجِهزار مُرده به‌خوددیده‌ی مرده‌شوی‌خانه را داشته...این می‌شود که وقتی مادر می‌میرد،مادربزرگم آستین‌ها را بالا می‌زند،با ملحفه‌ای سفید که بند رخت حیاط را سرتاسر می‌پوشاند؛اتاقکی گوشه‌ی حیاط خانه‌ی برادرش می‌سازدتا از دید پنهان باشند و شروع می‌کند به شستن مادر کنار حوض...مادربزرگم می‌گفت آب ریخته روی سر مادر،صورتش را دست کشیده،موها را نوازش کرده،به شانه‌های نحیف نگاه کرده،پوست آویزان تن نگاه کرده،به چین‌ها و ترک‌های شکم نشان بودنِ مادربزرگم و بقیه‌ی خواهر‌وبرادرها...باز آب ریخته،صلوات فرستاده و تن مادر را دست کشیده،پاها را شسته،آب ریخته،شسته،آب کشیده،تا رسیده به دست‌ها...مادربزرگم می‌گفت دستها را صاف کرده کنارِ بدن مادر،دست‌های سفید لاغر با پوست شُلِ بازوها...مادربزرگم آب ریخته،دست کشیده،شُسته و به انگشت‌ها که رسیده بغضش ترکیده...مادربزرگم می‌گفت دست‌ها...و زانو زده کنار مادر،کنار حوض،کنار ظرف سدر و کافور،سجده کرده به دست‌ها...به دست‌های مادر...مادربزرگم یکی‌یکی انگشتها را لمس کرده،آن‌طور که مادری تازه‌زا انگشت‌های نوزادش را می‌شمردکه خیالش تخت شود که ده‌تاست...مادربزرگم می‌گفت دست‌ها را شسته،بوسیده، شسته،بوسیده،پیشانی چسبانده،دخیل شده به ضریح دست‌ها... دست‌ها...مادربزرگم می‌گفت برایش دست‌ها چیزی بوده‌اند والاتر،برتر،پاک‌تر،مقدس‌تر از همه‌ی پیکر...شستن که تمام شده،وقت کفن کردن،وقت گذاشتن دست‌ها لای پارچه سفید،مادربزرگم برای آخرین بار به آنها نگاه ک دلتنگی های شاه احساسات...ادامه مطلب
ما را در سایت دلتنگی های شاه احساسات دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4gharibe64smsa بازدید : 11 تاريخ : سه شنبه 11 ارديبهشت 1403 ساعت: 21:40

می‌خواهی گوشی موبایل بخری، باید دنبال مغازه‌دار آشنا بگردی تا چیزی در پاچه‌ات فرو نکند... می‌خواهی ماشینت را عوض کنی؛ باید جار بزنی تا فروشنده‌ی آشنا و مطمئن پیدا کنی... می‌خواهی باد فتقت را عمل کنی؛ باید چند ماه دنبال دکتر امین و معتمد بگردی که بی‌خود و به هوای پول، تیغ جراحی را روی فلانت نگذارد... می‌خواهی یک آلونک اجاره‌ کنی؛ تا با همسر و بچه‌هایت در این آشیانه جیک‌جیک کنی؛ باید مشاور املاکی مطمئن پیدا کنی که طول و عرض و قیمت را درست محاسبه کند.. دلتنگی های شاه احساسات...
ما را در سایت دلتنگی های شاه احساسات دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4gharibe64smsa بازدید : 7 تاريخ : دوشنبه 3 ارديبهشت 1403 ساعت: 15:19

معلم کلاس چهارم ابتداییِ ما،قاعده خاصی داشت برای مبصر انتخاب کردن...دو هفته یک‌بار مبصر را عوض می‌کردو دو نفر جدید را می‌گذاشت سر پست مبصریتا دوهفته‌ی بعد که نوبت بعدی‌ها شود...بچه‌زرنگ‌ها شانس اول مبصر شدن بودند...این‌طوری شد که ماه اول و دوم از بیست‌بگیرها مبصر شدند،ماه سوم هجده‌بشو‌ها،بعد رسید به هفده‌ها،و به ماه‌های آخر که رسید یک‌جورهایی کفگیر معلم خورد به تهِ دیگو شاگرد اول‌ها و شاگرد دوم‌هاو حتی شاگرد سوم و چهارم‌ها هم یک دور مبصر شده بودندو نوبتی هم اگر بود نوبت رسیده بود به به شاگرد هفتم‌ها،به آنهایی که درس به هیچ‌جایشان نبود؛بچه‌های تهِ کلاسی که دفتر دیکته‌هایشان پر از خط قرمز بودو وسط درس کلاس را پر می‌کردند از بوی نارنگی...آنها مبصر شدند...و چه کیفی داشت دوره‌ی سلطنت‌شان...ستون بدها خالی...هیچ کاری بد نبود و همه‌چیز مجاز بود...همه توی ستون خوب‌ها بودیم،جلوی اسم کسی که روی میز می‌رقصید دو تا هم ضربدر داشتکه یعنی خوب‌ اندر‌ خوب‌ اندر خوب..!!قاعده‌ی خوبی برای بچه‌های تهِ کلاسی فرق می‌کرد...برای بچه‌های آخر کلاس،بودن در لحظه‌ی اکنون،شادی،رقص،خواندنو رینگ گرفتن روی میز ارزش بود،نه دست‌به‌سینه نشستن و سر پایین انداختن برای دقیقه‌های طولانی،آن‌قدر که آدم خشک می‌شد و چارچنگولی می‌ماند...بچه‌های تهِ کلاسی زندگی را بهتر از ما عصاقورت‌داده‌ها فهمیده بودند...بچه‌های تهِ کلاسی یک لب داشتند،هزار خنده...گیرم بیست‌شان می‌شد چهارده،اما تمام وقتی که ما سر توی کتاب زور می‌زدیمکه حفظ کنیم:"مردی نزد رسول خدا آمد..."یا مخرج مشترک را چطور بگیریم؛یا بیت هفتم از یک شعر ده‌بیتی را جا نیندازیم،آنها داشتند زندگی را پرسه‌پرسه مزه می‌‌کردند...اِمارت بچه‌های تهِ کلاسی،امارت تجربه‌ورزی بود...آنه دلتنگی های شاه احساسات...ادامه مطلب
ما را در سایت دلتنگی های شاه احساسات دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4gharibe64smsa بازدید : 17 تاريخ : دوشنبه 20 فروردين 1403 ساعت: 19:55

اوسمار ویرا سرمربی فعلی تیم فوتبال پرسپولیسبرای چندمین بار در مصاحبه‌هایش؛از یحیی گل‌محمدی مربی اسبق پرسپولیس به خوبی و نیکی یاد کردو از او تقدیر و تشکر کرد...با این‌که اوسمار از سرزمین فوتبال آمدهاما هر بار یحیی را معلم خود خطاب کردهو گفته زمانی که به‌عنوان دستیار کنار یحیی بوده،چیزهای زیادی از او یاد گرفته...و حالا این ادبیات،نگاه، نگرش و عملکرد رامقایسه کنیم با مربیان، مدیران، وزرا، نمایندگانو مسئولان ایرانی که وقتی در جایگاهی قرار می‌گیرندبه ندرت از گذشتگان به خوبی و نیکی یاد می‌کنندو تمامی گذشته،آدم‌ها،اتفاقات،پروژه‌ها، قراردادهاو روابط را ویران و خراب خطاب می‌کنندو خود را رابین‌هود و سوپرمن که منت گذاشتهو آمده تا این کویر را آباد کند...قدردانی و تشکر از گذشتگان و پیشکسوتانو به نیکی یادکردن از افرادی که مدتی بر مسند و جایگاهی قرار داشتنداز جمله اصول اخلاقی گم‌شده‌ی این روزهای جامعه‌ی ماست...هر کدام از ما به محض پیداکردن تریبون و مخاطب،افرادی که پیش از ما در آن جایگاه قرار داشتند راچنان تخریب و نقد غیر منصفانه می‌کنیمکه شخص دیگر نمی‌تواند کمر راست کند؛و در جامعه سرش را بالا بگیرد!!!و حالا فارغ از تمام بحث‌های فوتبالیو نتایج بالا و پایین جدولو کری خواندن‌های رایج طرفداران استقلال و پرسپولیس،باید گفت اوسمار نشان داده نه فقط در فوتبالکه در مدیریت و اخلاق هم مهارت‌های زیادی داردکه باید از او یاد گرفت و آموخت...gharibe64sms.blogfa.com دلتنگی های شاه احساسات...ادامه مطلب
ما را در سایت دلتنگی های شاه احساسات دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4gharibe64smsa بازدید : 11 تاريخ : دوشنبه 20 فروردين 1403 ساعت: 19:55

سلام دوستان و همراهان عزیز... برای خواندن این پست به ادامه مطلب بروید... .. ..‌. .... دلتنگی های شاه احساسات...
ما را در سایت دلتنگی های شاه احساسات دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4gharibe64smsa بازدید : 35 تاريخ : يکشنبه 27 اسفند 1402 ساعت: 19:23

چهار سال پیش کرونا تابوتی شدکه اکثرمان سنگینی‌اش را بر گُرده‌هامان حس کردیم...احساسِ احتمال مُردن و درک تراکم مرگچیزی بود که جان‌ها را بیش از خود بیماری اسیر کرد...دل‌بستن به گرم‌شدن هوا،نان‌پختن،رقصیدن،آنلاین‌زیستن و تلاش برای تطهیر؛هر چه که ویروس بر آن جا خوش می‌کردما را متلاشی کرد بیش‌تر تا آن‌که زنده‌مان نگه دارد...روزی که رسمن نفوذ کرونا بعد مدت‌ها پنهان‌کاری اعلام شد؛الکل ورد اول زبان‌ها شد...ماسک،دست‌کش،بخور،جوشش ویتامین‌ها در آبو تجهیز تن برای نبرد تن‌به‌تن...کسی از رفته‌‌گان نمی‌پرسید...همه پی آنانی بودند که آنتی‌بادی داشتند...دوست عزیزی که در بهشت‌زهرا کار اداری می‌کند برایم تعریف می‌کرد؛از جوانی که کرونا کشته‌بودشو تنش مملو از تتوهای نام یاران و دوستان‌اش بودو هیچ‌کس برای تحویل پیکرش نبود؛یاران پراکنده شدند ناگهان...وقتی برای نخستین‌بار دچارش شدم فهمیدم چه می‌کند با روح...احساس گناه داشتم و فقط کتاب‌های کودک می‌خواندم...مصور و کوتاه...کرونا سفید بود و مرگ سفید بی‌رحم‌ترین مرگ‌هاست...ریه‌های سفید و الکل‌های بی‌رنگ و حجم عظیم پلاستیک...بی‌تردید ما بعد کرونا انسان‌های دیگری شدیمو انگار سه سال مرض کشنده‌ی چینی‌الاصل از بیخ‌و‌بن ما را دگرگون کرد.‌..ما غمگین‌تر شدیم شاید...هزاران‌نفر حتا بعد فروکش‌کردن مرض باز در خانه‌ها ماندندو حتا وقتی بی‌فایده‌گی گندزدایی سطوح ثابت شد باز هم آن را ادامه دادیم...کرونا روح را هدف قرار داد...ما به مُرده‌گان عادت کردیم و گودال‌هایی که پر می‌شدند...بسیاری عزیزان‌شان را در کم‌تر از چند روز از دست دادندو بسیاری دیگر توانستند به پول برسند از تجارت دارو و الکل و دروغ...فردیت در ناخرسندانه‌ترین حالتش بروز کرد...نبوسید،در آغوش نکشید،نبویید و از دلتنگی های شاه احساسات...ادامه مطلب
ما را در سایت دلتنگی های شاه احساسات دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4gharibe64smsa بازدید : 19 تاريخ : دوشنبه 14 اسفند 1402 ساعت: 20:02

زمستون‌های قدیم به‌قدری برف سنگین و زیاد می‌اومد؛که گاهی وقتی می‌خواستم برم مدرسهچکمه‌های تا زیر زانوم هم جوابگو نبود...برف اون‌قدر بارها و بارها در زمستون می‌بارید؛که کاملا یک امر عادی تلقی می‌شدو محال بود اداره‌ی آموزش‌ و پرورش به‌خاطر بارش برف،مگر در شرایط بسیار بسیار بد،مدارس رو تعطیل کنه...توی زمستون گاهی صبح‌های خیلی زود،با صدای قدم‌های برادرهام روی پشت‌بومو بعدم پاروکردن برف‌ها بیدارو بعد از خوردن صبحانه راهی مدرسه می‌شدم...خونه‌ی ما توی خیابون لاله ششم بودو با محمد و هادی و فیروز و علی و سروش که هم‌شاگردی بودم،پنج‌نفری راهی مدرسه‌ی شهید غفاری،توی خیابون دوازهم،می‌شدیم...تمام مسیر حواس‌مون رو باید جمع می‌کردیم که زمین نخوریمو با خنده و گاهی ترس و دلواپسی از سکوت حاکم در خیابان‌هابه سبب ریزش برف،بالاخره به مدرسه می‌رسیدیمو اگه مدیر،آقای بهاروند،دلش به حال بچه‌ها می‌سوخت،مراسم صبحگاه در راهروی عریض‌وطویل مدرسه برگزار می‌شد؛اگرم با دنده‌ی چپ از خواب بیدار شده بودو طبق‌معمول روی سگش بالا بودکه باید توی همون سرما و برف حیاط بزرگ مدرسه،به صف می‌ایستادیم تا مراسم صبحگاه اجرا بشهو بعد بریم سرکلاس‌هامون...خوب یادمه حتی وقتی زنگ آخر می‌خورد و برمی‌گشتیم خونه،هوا هنوز برفی بود و بارش ادامه داشتو مرد‌های هر خونه‌ای از پشت‌بوم منزل‌شون،پاروپارو برف به حیاط یا خیابون‌ها می‌‌ریختن...اما این‌روزها وضعیت خیلی فرق کرده...!!!به‌خاطر یه‌ذره برف،مردم ذوق‌زده می‌شن..!!مدارس،کلاس‌ها رو به صورت مجازی برگزار می‌کنهو تقریبا نیمه‌تعطیل می‌شن؛در حالی‌که روی هیچ پشت‌بومی کسی در حال پاروکردن برف نیست!!!این روزها هیچ شباهتی به گذشته نداره،همه‌چیز نمایشی شده،حتی عکس‌هایی که با فیگورهای عجیب آدم‌ها در دلتنگی های شاه احساسات...ادامه مطلب
ما را در سایت دلتنگی های شاه احساسات دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4gharibe64smsa بازدید : 20 تاريخ : دوشنبه 14 اسفند 1402 ساعت: 20:02

می‌دانی تاریخ امروز را؟امروز ۱۱ بهمن ۱۴۴۲ است...تفریبا یک ماه و نیم مانده به نوروز ۱۴۴۳...احتمالا من و خیلی از شماها زنده نیستیم...نمی‌دانیم ترند زمستان آن سال چیست؟نمی‌دانیم موزیک وایرال شده کدام است؟نمی‌دانیم چه سریال‌هایی پربیننده است.نمی‌دانیم زمستانش سوز داشته یا مثل امسال بی‌بخار و ولرم گذشته است.نمی‌توانیم لیست تورهای گران و ارزان نوروزی را چک کنیم..احتمالا آن عمه‌ای که هر سال می‌خواستیم برویم بهش سرکشی کنیم هم مرده..مادر و پدر و دوستانمان هم...عشق‌مان حتی...نوه و نتیجه‌مان را که امسال دنیا می‌آیند ندیده‌ایم...قرار نیست برویم خرید هفت‌سین...قرار نیست بابت خانه‌تکانی غر بزنیم...قرار نیست زنگ بزنیم به آن فلانیکه هنوز بعد سال ها به ما بدهکار است بلکه پولمان زنده شد...خانه‌مان یا رمبیده یا افتاده دست غریبه‌ها...رخت و لباس‌هامان را داده‌اند به نیازمندان یا ریخته‌اند دور...بالش محبوبمان را سوزانده‌اندو ریال به ریالی را که به جان کندن جمع کرده‌ایم بین خودشان تقسیم کرده‌اندو بعد هم گفته‌اند ای بابا با این پول‌ها که دردی دوا نمی‌شود...زمستان ۱۴۴۲ است و ما بی آنکه خیلی کارها را کرده باشیم مرده ایم...بی آنکه بخشیده باشیم...بی‌آنکه عاشقی کرده باشیم...بی آنکه دنیا را دیده باشیم...بی آنکه زندگی را مصرف کرده باشیم،زندگی مصرف‌مان کرده است‌...به همین راحتی...امروز یازده بهمن ۱۴۰۲ است...ما هنوز فرصت داریم...به قول خارجی‌های یا use it یا lose it...نتیجه بسته به انتخاب ماست وقتی بین چرخ‌دنده‌های روزگار استخوان‌هامان خرد می‌شود...پس لطفا عاشق شوید،ببخشید،بخندید،بگردید،ببینید،بشنوید،بیازماییدو هیچ چیزی را به بعد موکول نکنید..کسی چه می‌داند بعد هر کدام ما چقدر اعتبار دارد...تقاص عمرتان را ا دلتنگی های شاه احساسات...ادامه مطلب
ما را در سایت دلتنگی های شاه احساسات دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4gharibe64smsa بازدید : 29 تاريخ : سه شنبه 24 بهمن 1402 ساعت: 13:45

علیرضا فغانی‬ بازیکن عراقی رابه دلیل وقت‌کشی افراطی و تحریک‌آمیزدر شادی پس از گل با دادن کارت زرد دوم، اخراج کرد...فدراسیون‌های فوتبال عراق و برخی کشورهای عربدر حمایت از بازیکن اخراجی و تیم عراق به AFC شکایت کردند...و اما بیانیه‌‌‌ی AFC :"ایمن حسین پس از به ثمر رساندن گل در دقیقه ۷۵شروع مجدد بازی رابیش از حد به تاخیر انداخت...در جریان بازی داور سه بار به ایمن حسین اخطار جدی دادتا در نهایت کارت زرد دوم را به او نشان داد...تشخیص هیات داوران این است که تصميم صحیح داور بوده است"...رسانه‌های جهان عرب با هیاهوی بسیاربا چاشنی ایران‌ستیزی و تحقیر ایرانیان گفتندکه اخراج بازیکن عراقی ناجوانمردانه بوده است...راستش مدتی است به این مفهوم فکر می‌کنم:جوانمردی...در تعریف جوانمردی آمده:"یکی از صفات پسندیده‌ی آدمی مانند درست‌قولیو راست‌گویی و پاک‌نظری و بامرام بودن"...به نظر می‌آید جوانمردی یک صفت باشد اما چنین نیست،جوانمردی مجموعه‌ای‌ست از اخلاق پسندیده‌ی آدمی...مفهوم صفاتی مانند شجاعت و راست‌گویی سرراست و روشن استاما اگر از کسی بپرسیم جوانمردی دقیقا چیستتذکر نمی‌تواند یک صفت معادل آن بگذارد...معادل عربی جوانمردی،فتوت است...کتاب‌های بسیاری در دایره‌ی فرهنگ نگاشته شده با عنوان فتوت‌نامه...به جهت علاقه به آیینِ فتوت،تقریبا مشهورترین‌های این موضوع مورد علاقه‌ام را خوانده‌ام...از جمله مهم‌ترین‌ها کتاب فتوت‌نامه‌ی سلطانی اثر واعظ کشفی بود...از آن متن اگر چکیده‌اش را از من بخواهید؛باید بگویم دریافتم جوانمردی بیش از آنکه یک صفت باشد،یک هنر است:هنر تصمیم‌گیری درست در شرایط نادرست...هنر برقراری برابری در شرایط نابرابر...هنر گفتن راست در شرایط ناراست...واعظ کشفی در کتابش بارها و بارها اشاره می‌کندبه دلتنگی های شاه احساسات...ادامه مطلب
ما را در سایت دلتنگی های شاه احساسات دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4gharibe64smsa بازدید : 28 تاريخ : سه شنبه 24 بهمن 1402 ساعت: 13:45