مادربزرگ

ساخت وبلاگ

مادربزرگم می‌گفت پیکر مادرش را بعد از مرگ،خودش شسته...
می‌گفت مادرش وسواسی بوده؛
از آن پیرزن‌های سرخ و سفید که بوی تمیزی می‌دهند
و روسری سفیدشان روی موهای سفیدِ از فرق بازشده،
سفیدی و پاکی مکرر می‌سازد...
می‌گفت مادرش همیشه هراس تخت‌های لزجِ
هزار مُرده به‌خوددیده‌ی مرده‌شوی‌خانه را داشته...
این می‌شود که وقتی مادر می‌میرد،
مادربزرگم آستین‌ها را بالا می‌زند،
با ملحفه‌ای سفید که بند رخت حیاط را سرتاسر می‌پوشاند؛
اتاقکی گوشه‌ی حیاط خانه‌ی برادرش می‌سازد
تا از دید پنهان باشند و شروع می‌کند به شستن مادر کنار حوض...
مادربزرگم می‌گفت آب ریخته روی سر مادر،
صورتش را دست کشیده،
موها را نوازش کرده،
به شانه‌های نحیف نگاه کرده،
پوست آویزان تن نگاه کرده،
به چین‌ها و ترک‌های شکم نشان بودنِ مادربزرگم و بقیه‌ی خواهر‌وبرادرها...
باز آب ریخته،
صلوات فرستاده و تن مادر را دست کشیده،
پاها را شسته،آب ریخته،شسته،آب کشیده،تا رسیده به دست‌ها...
مادربزرگم می‌گفت دستها را صاف کرده کنارِ بدن مادر،
دست‌های سفید لاغر با پوست شُلِ بازوها...
مادربزرگم آب ریخته،دست کشیده،شُسته و به انگشت‌ها که رسیده بغضش ترکیده...
مادربزرگم می‌گفت دست‌ها...
و زانو زده کنار مادر،کنار حوض،
کنار ظرف سدر و کافور،سجده کرده به دست‌ها...
به دست‌های مادر...
مادربزرگم یکی‌یکی انگشتها را لمس کرده،
آن‌طور که مادری تازه‌زا انگشت‌های نوزادش را می‌شمرد
که خیالش تخت شود که ده‌تاست...
مادربزرگم می‌گفت دست‌ها را شسته،بوسیده، شسته،بوسیده،
پیشانی چسبانده،دخیل شده به ضریح دست‌ها... دست‌ها...
مادربزرگم می‌گفت برایش دست‌ها چیزی بوده‌اند والاتر،برتر،پاک‌تر،مقدس‌تر از همه‌ی پیکر...
شستن که تمام شده،
وقت کفن کردن،
وقت گذاشتن دست‌ها لای پارچه سفید،
مادربزرگم برای آخرین بار به آنها نگاه کرده
و "همان لحظه دلتنگ آن دست‌ها شده"...
دنیا خواستنی زیاد دارد؛
اما دربرابر دست‌های مادر هیچ ندارد...
اگر مادر دارید،
از دست‌هایش غافل نشوید؛همه‌چیز است، همه‌چیز...

gharibe64sms.blogfa.com

دلتنگی های شاه احساسات...
ما را در سایت دلتنگی های شاه احساسات دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4gharibe64smsa بازدید : 12 تاريخ : سه شنبه 11 ارديبهشت 1403 ساعت: 21:40