مرگ زندگان

ساخت وبلاگ

آدم‌ که می‌میرد،داشته‌هاش،

همه خنزرپنزری که یک عمر با وسواس و خون دل جمعشان کرده‌،

از ارزش تهی می‌شوند...

قالی دستباف نازنین‌ش به سمسار و کهنه‌فروش می‌رسد...

قاشق و پاتیل و مجمعه را بچه‌ها بین خودشان قسمت می‌کنند...

قوری عتیقه از دست کسی می‌افتد و هزار تکه می‌شود...

لحافی را که زیر سنگینی‌ش رویا بافته،

جنب شده،بار گرفته،بار کاشته،

حتی مرگ خود را زیر همان کهنه‌لحاف چشیده راهی زباله‌دان می‌کنند...

لباس‌ها را به گدای محله می‌بخشند...

خانه نازنینش را چوب حراج می‌زنند و می‌رمبانند

و ماشینش را که با سلام و صلوات می‌راند مفت می‌فروشند و تمام...

چرا که مرگ یعنی پایان امید...

امید به بودن دیگری،به دیدنش،به شنیدن صداش،

به روبوسی با او،به آغوشش،

به حضورش که تنهایی خالی آدم را خدشه‌دار کند،

حتی امید به تکرار متلک‌ها و کنایه‌هاش...

امید به این که گاهی راهی یا شاید چاهی نشانمان دهد...

اما مرگ داریم تا مرگ...

مرگی که به ید ملک‌الموت باشد که حق است و در حق آدمی‌زاده حرفی نیست...

تو بگو با مرگ زندگان چه کنیم؟!

با قطع امید از تویی که زنده‌ای چه کنم؟!

تو که دیده می‌شوی،شنیده می‌شوی،

جای نشستنت روی نیمکت گرم است،

مریض می‌شوی،موهایت را می‌تراشی،

چایت را فوت می‌کنی،

قهوه را تلخ می‌نوشی،

شعر می‌خوانی،غر میزنی،

گوجه سبز را با هسته می‌خوری...

با زنده‌ی مرده‌ی تو چه کنم؟!

با زنده‌ی تو که نور امیدی به قلب تاریک من نمی‌تاباند...

و مرگ زندگان هم دو جور است...

آن‌ها که از فرط سکوت می‌میرند؛

و آن‌ها که با کلمه‌هایی که می‌گویند...

آن‌ها که حی و حاضرند و امیدت را با اعمالشان ناامید می‌کنند

و آن‌ها که حی و حاضرند و گیاه امیدت را با هیچ کاری نکردن می‌سوزانند...

و چه بیچاره است آدمی که بین ابنای بشر دنبال امید می‌گردد...

حالا بگو با این مداد و گل‌سر و کتاب‌های ممنوع چه کنم؟!!

با لیوان و کاسه و بشقاب و قالی و لحاف شریکی که نداشتیم اما لبالب از امید بود...

دل آدم سنگ می‌شود...سنگ...

با من از راه نگو...

من از همسفر هراسانم...

gharibe64sms.blogfa.com

دلتنگی های شاه احساسات...
ما را در سایت دلتنگی های شاه احساسات دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4gharibe64smsa بازدید : 5 تاريخ : شنبه 9 تير 1403 ساعت: 21:56