دلتنگی های شاه احساسات

متن مرتبط با «جنگ ایران و عراق» در سایت دلتنگی های شاه احساسات نوشته شده است

لوح سفید

  • عشق اول هر آدمی یه‌کم زیادتر از چیزی که لایقشه تو زندگی‌ش موثره...نمی‌دونم مال آکبند بودن دل و روح و روان آدمه یا چی...اما انگار عشق اول،اولین و پررنگ‌ترین خط رو روی لوح سفید وجود آدم می‌کشه...آدم‌ها بزرگ میشن،غالبا از اون عشق عبور می‌کنن،میرن دنبال سرنوشتشون...زن میگیرن؛شوهر می‌کنن...درس می‌خونن...بزرگ و بزرگتر میشن؛بعدش پیر و پیرتر...اما امون از عشق اول...آره...دقیقا همون بابایی رو میگم که الان از یادآوری‌ش؛یه خنده استهزا گوشه لبتون نشستهیا به خودتون می‌گید خدا دوستم داشت که از زندگی‌م رفت...آره...رفته...اما نه همه‌ش...عین عبور یه آدم مرض‌دار از روی سمنت خیسو تازه جلوی در خونه آدمکه خودش میره اما علامت کفشش تا روزی که خونه‌،خونه‌ست می‌مونه...ما متاثر از عشق اولمون با آدم‌های بعدی روبرو میشیم...متاثر از زخمی که خوردیم،ترس‌هایی که تو دلمون کاشته شده،بی اعتمادی،رها شدن،نردبان ترقی بودن،وسیله شدن،تحقیر،توهین، و حتی آزار فیزیکی...عین گربه‌ای که از اول تولدش جز سنگ و چوب و آزار ندیده باشه...این گربه رو هرکاری‌ش کنی اهلی نمیشه...فوق فوقش اینه که کمین کنه تا تو بری،بعدش بره سراغ آشغال‌گوشتی که براش گذاشتی...راستش آدمی در مقابل عشق اولش خیلی بی‌دفاعه...یعنی نمیشه سپری براش تعریف کرد؛چون غالبا هم توی سنی اتفاق می‌افتهکه هنوز رگه‌های معصومیت و ساده‌دلی تو ماها هست...پس فقط میشه دعا کرد که خدا مرتبه اول آدم ناراست سر راه کسی نذاره...آدم اشتباه میتونه بد گندی بزنه به باور و امید و آرزوهای آدم...(کتاب "کتابخوان" ماجرای پسربچه ۱۶ ساله‌ایهکه تو عشق یه زن ۳۶ ساله افتادهو این دام از پای او باز نمیشهتا زمانی که موهای سرش سفید شده...وقتی کتاب رو می‌خونی قبل هرچیزی با خودت میگی،خودخواهی آدم ارز, ...ادامه مطلب

  • شعور

  • زندگی‌مون شده زندگی سگی بگو خب...یه‌کم حواسمونو جمع کنیم شاید راحت‌تر بشهاز این تونل وحشت که اسمش شده زندگی عبور کنیم...ما دیگه جوان نمی‌شیم...حواسمون باشه...اگه سیگار می‌کشیم و دندون خراب داریمو بودجه‌مون نمیرسه یا فعلا دندانپزشکی اولویتمون نیستاز قرص و اسپری خوشبوکننده دهان استفاده کنیم...تو کافه‌های مخصوص کار و مطالعه با بچه توی کالسکه نریم...اگه پول خریدن عطر نداریم مرتب دوش بگیریمو از دئودورانت و کرم‌های ضدتعریق استفاده کنیم...وقتی خبر طلاق کسی رو می‌شنویم؛سماجت نکنیم که بفهمیم چرا؛چون به ما مربوط نیست...وقتی سرماخوردگی و آنفولانزا داریم تو اماکن عمومی نباشیمو اگر خونه موندن نونمون رو آجر می‌کنه،حتما دو تا ماسک بزنیم و فاصله‌مون رو با دیگران حفظ کنیم...اگه عزیز کسی مرد ازش نپرسیم چند سالش بوده؛عزیز حتی اگه صد و ده سالش باشه عزیزه و سوگش سخته...وقتی کسی توی گوشی‌ش یه‌چیزی نشونمون میده؛اون انگشت بی‌صاحاب رو دی‌اکتیو کنیم و ورق نزنیم...وقتی خونه کسی دعوتیم روی تختخواب صاحبخونه یا بچه‌هاش ولو نشیم...برای خیلی‌ها رختخواب اونقدر شخصیه که فرقی با لباس زیر نداره...حقوق و دستمزد آدم‌ها رو ازشون نپرسیم...به بچه‌های طلاق یه جوری نگاه نکنیم انگار ناقص‌الخلقه هستن...اگه زنی با مرد کوچک‌تر از خودش ازدواج کرده؛یا مردی با زنی که میتونه جای دخترش باشه،دهنمون رو ببندیم و کامنت نگذاریم...وقتی به مراسم ختم و تشییع میریم آرایش نکنیم...تو گوشی دیگری سرک نکشیم...فحش به خواهر و مادر و عمه آدم‌ها رو از دایره لغاتمون حذف کنیم...وقتی دو نفر تو ماشین تو تاریکی کوچه‌مون هستن،چشم وامونده رو درویش کنیم؛ازدواج و سقف مشترک داره میشه رویای محال...اگر کسی بعد دیدن منوی کافه یا رستوران اونجا رو ترک کرد،کار, ...ادامه مطلب

  • اوسمار ویرا

  • اوسمار ویرا سرمربی فعلی تیم فوتبال پرسپولیسبرای چندمین بار در مصاحبه‌هایش؛از یحیی گل‌محمدی مربی اسبق پرسپولیس به خوبی و نیکی یاد کردو از او تقدیر و تشکر کرد...با این‌که اوسمار از سرزمین فوتبال آمدهاما هر بار یحیی را معلم خود خطاب کردهو گفته زمانی که به‌عنوان دستیار کنار یحیی بوده،چیزهای زیادی از او یاد گرفته...و حالا این ادبیات،نگاه، نگرش و عملکرد رامقایسه کنیم با مربیان، مدیران، وزرا، نمایندگانو مسئولان ایرانی که وقتی در جایگاهی قرار می‌گیرندبه ندرت از گذشتگان به خوبی و نیکی یاد می‌کنندو تمامی گذشته،آدم‌ها،اتفاقات،پروژه‌ها، قراردادهاو روابط را ویران و خراب خطاب می‌کنندو خود را رابین‌هود و سوپرمن که منت گذاشتهو آمده تا این کویر را آباد کند...قدردانی و تشکر از گذشتگان و پیشکسوتانو به نیکی یادکردن از افرادی که مدتی بر مسند و جایگاهی قرار داشتنداز جمله اصول اخلاقی گم‌شده‌ی این روزهای جامعه‌ی ماست...هر کدام از ما به محض پیداکردن تریبون و مخاطب،افرادی که پیش از ما در آن جایگاه قرار داشتند راچنان تخریب و نقد غیر منصفانه می‌کنیمکه شخص دیگر نمی‌تواند کمر راست کند؛و در جامعه سرش را بالا بگیرد!!!و حالا فارغ از تمام بحث‌های فوتبالیو نتایج بالا و پایین جدولو کری خواندن‌های رایج طرفداران استقلال و پرسپولیس،باید گفت اوسمار نشان داده نه فقط در فوتبالکه در مدیریت و اخلاق هم مهارت‌های زیادی داردکه باید از او یاد گرفت و آموخت...gharibe64sms.blogfa.com بخوانید, ...ادامه مطلب

  • حاجی فیروز

  • سلام دوستان و همراهان عزیز... برای خواندن این پست به ادامه مطلب بروید... .. ..‌. ...., ...ادامه مطلب

  • زمستون های قدیم

  • زمستون‌های قدیم به‌قدری برف سنگین و زیاد می‌اومد؛که گاهی وقتی می‌خواستم برم مدرسهچکمه‌های تا زیر زانوم هم جوابگو نبود...برف اون‌قدر بارها و بارها در زمستون می‌بارید؛که کاملا یک امر عادی تلقی می‌شدو محال بود اداره‌ی آموزش‌ و پرورش به‌خاطر بارش برف،مگر در شرایط بسیار بسیار بد،مدارس رو تعطیل کنه...توی زمستون گاهی صبح‌های خیلی زود،با صدای قدم‌های برادرهام روی پشت‌بومو بعدم پاروکردن برف‌ها بیدارو بعد از خوردن صبحانه راهی مدرسه می‌شدم...خونه‌ی ما توی خیابون لاله ششم بودو با محمد و هادی و فیروز و علی و سروش که هم‌شاگردی بودم،پنج‌نفری راهی مدرسه‌ی شهید غفاری،توی خیابون دوازهم،می‌شدیم...تمام مسیر حواس‌مون رو باید جمع می‌کردیم که زمین نخوریمو با خنده و گاهی ترس و دلواپسی از سکوت حاکم در خیابان‌هابه سبب ریزش برف،بالاخره به مدرسه می‌رسیدیمو اگه مدیر،آقای بهاروند،دلش به حال بچه‌ها می‌سوخت،مراسم صبحگاه در راهروی عریض‌وطویل مدرسه برگزار می‌شد؛اگرم با دنده‌ی چپ از خواب بیدار شده بودو طبق‌معمول روی سگش بالا بودکه باید توی همون سرما و برف حیاط بزرگ مدرسه،به صف می‌ایستادیم تا مراسم صبحگاه اجرا بشهو بعد بریم سرکلاس‌هامون...خوب یادمه حتی وقتی زنگ آخر می‌خورد و برمی‌گشتیم خونه،هوا هنوز برفی بود و بارش ادامه داشتو مرد‌های هر خونه‌ای از پشت‌بوم منزل‌شون،پاروپارو برف به حیاط یا خیابون‌ها می‌‌ریختن...اما این‌روزها وضعیت خیلی فرق کرده...!!!به‌خاطر یه‌ذره برف،مردم ذوق‌زده می‌شن..!!مدارس،کلاس‌ها رو به صورت مجازی برگزار می‌کنهو تقریبا نیمه‌تعطیل می‌شن؛در حالی‌که روی هیچ پشت‌بومی کسی در حال پاروکردن برف نیست!!!این روزها هیچ شباهتی به گذشته نداره،همه‌چیز نمایشی شده،حتی عکس‌هایی که با فیگورهای عجیب آدم‌ها در, ...ادامه مطلب

  • بزرگترین دروغ

  • یه روز به خودت میای می‌بینی دیگه هیچ حرفی رو نمی‌تونی با کسی قسمت کنی...می‌بینی هیشکی زبونت رو نمی‌فهمه...می‌بینی خسته شدی از گشتن...باورت شده نیست؛اونی که عین تو دنیا رو ببینهو از حرفات همونی رو بفهمه که تو میخوای،نیست،وجود نداره،بدنیا نیومده یا قبل اینکه پیداش کنی مرده...اون روز دلت میخواد فقط تنها باشی...با کتابات،با آلبوم عکس‌های قدیمی،با گلدونات،با بالش خودت،با لپ‌تاپ قراضه کهنه خودت و دیگه خودت رو به‌روز نکنی...خودت رو جوون نگه نداری...دست برداری از تلاش...بشینی تو آفتاب پاهاتو دراز کنی...یه لیوان چایی رو با قند دارچینی هورت بکشیو بذاری آفتاب بتابه به پاهات،خستگی‌شونو بگیره...یادت بره با همین پاها چقدر دنبال یه "نیست" بزرگ گشتی...تا آخرش فهمیدی باید خم بشی تو خودت...با خودت خلوت کنی و همه جمعیت جهان رو ول کنی به امون خدا...‌راستش بزرگترین دروغ دنیا عشقه...عشق با اون تعریف مسخره که یکی پیدا میشهکه تو اونقدر میخوایش و اون اونقدر میخوادتکه تا آخر عمر می‌افتین تو مسابقه‌ی "هرکی بیشتر فدای اون‌یکی شد"...اما عشق این نیست...این دروغه...خیانته...نخودسیاهه...عشق اون لحظه‌ایه که فکر کنی آرومِ آرومیو هیچ حرفی برای گفتن به هیشکی نداری...فکر کنی جواب همه حرف‌هایی رو که قراره بزنی از قبل می‌دونی...فکر کنی هیشکی اندازه خودت به تو فکر نمی‌کنه...نگرانت نیست...دلش برات تنگ نمی‌شه...‌عشق همین لحظه‌ایه که میگی آره!من دیگه بزرگ شدم...دیگه گول نمی‌خورم و هیچی قشنگ‌تر از لذت بردن از تنهایی نیست...ما به دنیا اومدیم که بی‌وقفه عشق بورزیماما به خودمون و اون معشوق سیاه بی‌وزنی که همیشه پیش پای ما افتاده. عین ماست.هر کاری کنیم انجام میده و به وقتش دراز و کوتاه میشهولی هیچوقت ما رو رها نمی‌کنه...من, ...ادامه مطلب

  • هموطن

  • یکی از سخت‌ترین و احتمالا سخیف‌ترین رفتارها شاید این باشدکه آدم هموطنش را توبیخ کند،تحقیر کند..بپرسد آخر چرا؟!با کدام عقل؟!میخواهم سخیف باشم!!هموطن!چرا؟!با کدام عقل؟!با چه بینشی؟به امید رسیدن به چه؟!هموطن کجای عزت‌نفست درد می‌کندکه خودت را به درد و دیوار می‌کوبیبرای دیدن دیگری از فاصله‌ای نزدیک‌تر؟!هموطن چقدر دوری از موفقیت،چقدر پرتی از پیروزی،چقدر دوری از افتخار،که تو را رسانده به کسب افتخار، "من رونالدو رو دیدم!به خدا! خودِ خودم خودِ خودشو دیدم!"دیدی که چه؟!چه بشود؟!هموطن!چقدر یک ایران را،یک ایرانی را حاشیه‌ای،حقیر،زیردستو نخودی دنیا دیدی که برود بزند به کوه و بیابان،برود در بشکند،برود توی مسیر اتوبوس که..هموطن!گناهت به جا...گناهت به گردن خودت که به تعدادی که رفتید رونالدو را ببینید،تعدادی چندین برابری نرفتندو حرصش را خوردنداما می‌خواهم یک چیز را بگویم تا بدانی من روبروی تو نیستمو اتفاقا با تو درد مشترک دارم...تو نتیجه‌ی مکانیزم تحقیر عمومی‌ای هستیکه سال‌هاست در این مملکت عزت‌نفسو حقوق اولیه‌ی افراد را نشانه گرفته؛تو نتیجه‌ی همان تحقیری هستیکه نماینده‌ی مملکتت را وا داشتبا موگرینی سلفی بگیرد "دو تایی! حالا دسته‌جمعی، حالا از این زاویه!"تو نتیجه‌ی همان پروژه‌‌ای هستیکه آگاهانه و عامدانه هر کدام از ما را یا منزوی کرد،یا کوچیده و خانه‌به‌خانه کرد...و از هر دریچه‌ای که نگاه کنی من،منِ ایرانی این را حق "ایرااان" نمی‌دانم..این درد دارد!!!gharibe64sms.blogfa.com بخوانید, ...ادامه مطلب

  • آغوش

  • هلث‌لاین به‌تازگی اعلام کرده هر فرد بالغدر هر شبانه روز به ۴ بار بغل برای زنده ماندن،۸ بار بغل برای ادامه دادن راهو ۱۲ بار بغل برای رشد و پیشرفت احتیاج دارد...خب نگاه کنیم به خودمان...به همین روزی که تا الان بیست‌و‌سه ساعت و اندی از آن گذشته...امروز کسی ما را در آغوش گرفته؟!گرمای تنی را حس کرده‌ایم؟!حتی یک بار؟!راستش آدمی غریزه داره،دل دارد،دلش پر دارد برای پرپر زدن،تنش جان دارد برای کندن،خودش یک چیزهایی می‌بیند یک چیزهایی بهش می‌گویند،یک چیزهایی را احساس می‌کند و یک چیزهایی هم به اختیار هورمون‌هاست...همچین هم نیاز نیست هلث‌لاین بگوید تا بفهمیم چقدر دربدر آغوش گرمیم...ما از آن گریه نخست وقت بریدن نافتا همین حالا که این سطور نگاشته و خوانده می‌شوددنبال گرمای آغوشی امنیم...برایش چشم‌ می‌گردانیم،دنبالش هستیم،توی هوا بویش می‌کنیم،مثل هاجر که تشنه افتاده باشد به سعی صفا و مروه،دنبالش دویده‌ایم یک عمر...دنبال آغوشی که ما را زنده نگاه دارد،وادارمان کند ادامه بدهیم دویدن در این چرخ جرار را و رشد کنیم،ببالیم و بزرگ شویم و آخ از این تمنا...از این خواستن...از این حسرت یک آغوش...ما را به چه کارها که وا نداشت...ما بر سر یار اشتباهی گل می‌فشاندیمدر حالی که همان دقیقه او در حال تکه‌پاره کردن دل ما بود...ما برای یار اشتباهی جان دادیم در حالی که او مشغول نوردیدن ما بود...ما برای آدم اشتباهی خانه ساختیم در حالی که او در کار رمباندن خان‌و‌مان ما بود...ما بارها و بارها خیال کردیم برد کرده‌ایمبا این یاری که جسته‌ایمبا این آغوش که بوی میوه درخت کاج و جنگل باران خورده می‌دهد،اما واقعیتش ما باخته بودیم...بردی که به سکه ای سیاه نمی‌ارزید...ما همان پادشاهی بودیم که بر تخت شاهی نشسته بوددر حالی که جگر, ...ادامه مطلب

  • نوستالژی

  • آقای حکایتی،سروموی سفید تو یادمون میارهکه عمرمون گذشت،که تباه شد،که نذاشتن زندگی کنیم...مامان هرشب برام قبل از خواب قصه میگفتو من عاشق قصه سیندرلا بودم،تا اینکه از دل تلویزیون سیاه و سفید تو اومدیو برامون با اون لبخند مهربون و صدای قشنگت قصه تعریف کردی...توی قصه های تو هیچ شیری حیوونی رو شکار نمیکردو کسی فریب حیله روباه رو نمی‌خوردو هرمشکلی یه راه حلی داشت...ما قصه هاتو باور کردیم و تو نگفتی اینها همه ش قصه س،نگفتی دنیا بی رحمه،نگفتی کسی به کسی رحم نمیکنه،نگفتی عمر زود میگذره...جنگ هنوز تموم نشده بود که تو برامونزیر وحشت موشک و بمب و آژیر وضعیت قرمز برنامه میساختی،چیزی شبیه فیلم زندگی زیباست ساخته روبرتو بنینیکه باباهه میخواست زشتی های جنگوبا قشنگیای قصه برای پسرش شیرین کنه...راستی اون بچه هایی که پای قصه های تو مینشستن حالا کجان؟!!یکی هنوز مجرده،یکی جدا شده،یکی با آرزوهاش زیر خاک دفن شده،یکی خوشبخته،یکی روی آرزوهاش خط قرمز کشیده،یکی هم برای همیشه از ایران رفته...اما همه شون،هنوز لابه لای خاطرات خوش کودکی،ردپای خاطره رو دنبال میکننو خیال میکنن هنوز میشه سر گرمای ظهر تابستون فوتبال بازی کرد،آخه خوبی نوستالژی اینه که یهو بچه میشیو دلهره سه ثلث امتحان میگیرتتو بعد لذت سه ماه تعطیلی تابستونو پر کردن حوض حیاط،خریدن آدامس لاو ایز یا ساندویچ مخلوطو چسبوندن استیکر قهرمان های فوتبال روی دفتر مشق و لیله بازی کردن،یا خندیدن به حسادت های مخمل توی خونه مادربزرگهو استرس اینکه بالاخره آخر فوتبالیست ها چی میشه...درسته که دیگه بزرگ شدیم،اما آقای حکایتی و آقای مجری هیچوقت از یادمون نمیرنچون اونها بخاطر بچگی های ما زحمت میکشدن،نه بخاطر پول،نه بخاطر شهرت،اون موقع ها هرکاری دلی بود واسه همین هم ب, ...ادامه مطلب

  • مجهول الهویه

  • مجهول‌الهویه بودن تنها این نیستکه مادرت تو را بزاید و از زایشگاه فرار کند...مجهول بودن فقط این نیست که تو رابعد از اولین نفس‌ها لای کیسه زباله بپیچندو توی باکس آشغال سر یک کوچه بیندارند...مجهول‌الهویه بودن فقط این نیستکه مادرت نداند تو حاصل پیچش تنش با تن کدام مردی...نه جانم...مجهول‌الهویه بودن فقط این نیست...ممکن است یک شناسنامه تروتمیز داشته باشی،حتی کارت ملی هوشمند هم بهت رسیده باشد،اصلا کلی سند و بنچاق هم به نامت خورده باشد،اصلا هر جایی بروی صدر مجلس تو را بنشانند،حساب بانکی و پاسپورتت هم دستت باشد؛اما مجهول‌الهویه باشی...یعنی هویت‌ات چیزی نباشد جز چند ورق و نامیکه صدایت کنند باهاش و تو سر بگردانی...هویت آدم در مناسباتش با آدم‌ها تعریف می‌شود شاید...در رفیق بودن،در همراه بودن،در مادر یا پدر بودن،در عاشق و معشوق بودن،در دلداده و دلدار بودن،در همسر بودن،در همخانه بودن...اصلا برای همین است که زنبور که از کندو بیرون شد می‌میرد...چون بعدش دیگر نه‌ ملکه جماعتی‌ستو نه کارگر ملکه‌ای و نه شوهر ملکه‌ایو نه نگهبان کندویی و آن وقت استکه زنبود بودن به تنهایی و دو بال داشتنبه تنهایی و عسل ساختن به تنهایی توجیه زنده ماندن نیست...اما برسیم به مجهول‌الهویه بودن و هراس از مجهول شدنکه آدم را مجبور به چه کارها که نمی‌کند...تو را نمی‌خواهند اما خودت را می‌آویزی...دوستت ندارند اما خودت را می‌آویزی،نافش را بریده است اما خودت را می‌آویزی،دلش با دیگری‌ست اما خودت را می‌آویزیو آن قدر آونگ پوک و سنگین تن‌ات به دست‌ها اویخته می‌ماندتا روزی این دست‌ها از بیخ بازو کنده شودو بعدش بگویی من از بس کسِ فلان‌کسان بودم مردم...و بعد خیالت راحت شود که بعد از مرگت خواهند گفت مادر فلانی مرد.زن فلانی،شوهر فلانی م, ...ادامه مطلب

  • گودال گور

  • تنها که باشی،پشتت که گرم هیچکسی نباشد،پاهایت که همیشه خسته دویدن باشد،بس که خودت پدر و مادرت بوده‌ای،یار و یاورت بوده‌ای،فرزند خودت،بند خودت،دلبند خودت بوده‌ای،همسر خودت همسفر خودت هم‌بستر خودت بوده‌ای...آن‌وقت تمام سرت پر می‌شوداز مصادیق موفق و شاد و اقلا قانع دنیا شبیه خودت...مغزت پر می‌شور از جملاتی که درد را برای آدم سرد می‌کند...دل آدم را ول می‌کند،توی تنهایی و بی‌کسی و هی می‌گوید ببین این برهوت خالی بزرگ چقدر خوب است...همه‌ش جولانگه توست...هر قدر می‌خواهی بدو،نعره بکش،خاک هوا کن،آتش بسوزان،آخرش یک گوشه‌ای لحاف آسمان را بکش سرت و بخواب...من اما زیاد دیده‌ام جان‌هایی که در بیابان تنهایی به نیش عقربی به در رفته‌اند...به گزش ماری شاید...تنها که باشی خودت را خر و خامهزاران کلام موید و مرهم و مراد هم کنی،باز می‌دانی خودت را خر کرده‌ای...تو خر حمال بار سترگ پوشال و هیزم و خاشاکیکه آتش داستان تنهایی تو حتی یک شب زمستانی خانه‌ای را گرم نخواهد کرد...خستگی‌هات را کسی درمان نخواهد کرد...زخمت را کسی ضماد نخواد گذاشت...تو همان کول‌بر لاغر و سرما‌زده‌ایبا بار سنگین درد و رنج که دیگران خیلی خاطرخواهت باشند اگر،کمر خم و زانوی لرزان و بار تنهایی بزرگ و دشت یخ‌آجین پیش رویت را خواهند دیدو آهی خواهند کشید و نزدیک نزدیک اگر، نم اشکی شاید و تمام...کسی بار تنهایی تو را از دوشت برنخواهد داشتتا اقلا چهار قدم تو را از بردن و کشیدنش آسوده کند...تو باید این بار سیاه را خودت تا خانه آخر به دوش ببری...تا گودال گورکه تنهایی‌ات را قبل خودت تویش خالی کرده‌ایو بعدش تمام....gharibe64sms.blogfa.com بخوانید, ...ادامه مطلب

  • سلول های سرطانی

  • دارم یک تحقیق میخوانم در مورد سرطان...نوشته:استرس و دوره‌های مزمنِ غم و اندوهمیتواند به تولید و فعال شدن سلول‌های سرطانی منجر شود...نوشته:در محیط‌های پر استرس نرخ ابتلا به سرطان بیشتر است...دارم به هر تک‌غمی که از دل گذشتهو شده یک سلول سرطانی فکر میکنم...دارم به اتحادیه‌‌ی غم‌ها که شده‌اند غده‌های سرطانی فکر میکنم...دارم به حافظه‌ی هر سلول سرطانی فکر میکنم...به تاریخچه سلول‌هایی که از حرفهای تلخ،از کنایه‌ها،از نادیده گرفته‌ شدن‌ها،از رها شدن‌ها،از تحت فشار قرار گرفتن‌ها،از تهمت‌ها،توهین‌ها،نشنیده‌شدن‌ها،از گریه‌های شبانه،سکوت‌های روزانه،از خستگی‌ها،تنهایی‌ها،زخم‌های بی‌مرهم،از دردهای بی‌درمان،غم‌های کهنه،از غصه‌های زیرپوستی‌ و دشمنی‌های در قالب دوستی زاده‌ شده‌اند...اگر میشد هسته سلول‌های سرطانی را شکافتو علت را بیرون کشید،هر سرطان را می‌شد با یک تراژدی برابر دانست...حالا؛یک نگاه به اطرافیان سالم‌تان بکنیدو ببینید اگر خدایی نکرده روزی سرطان بگیرد چند تا سلول سهم شماست؟!!چند تایش را شما کاشته‌اید،آب داده‌اید، بارور کرده‌اید؟!!آیا اطمینان این را دارید که سلول را بشکافندو حافظه اش را از وجود شما خالی ببینند؟!!سرطان هم نشویم...غم نشویم به دل هم...درد نشویم به جان هم؛خواسته و ناخواسته...دنیا خودش به قدر خودش کوفت هست...سلول‌های سرطانی خفته‌ی تن هم را بخشکانیم؛هر طور میتوانیم،هرطور بلدیم...ما بد نیستیم،فقط گاهی بلد نیستیم...فقط گاهی حواسمان نیست،فقط گاهی زیادی حواسمان به خودمان است...نشویم؛سرطان هم نشویم...همین...gharibe64sms.blogfa.com بخوانید, ...ادامه مطلب

  • فرسوده

  • یک هفته گذشت و من لباس خانه را که شبیه لباس مکانیک‌ها بود،روز و شب در نیاوردم...حمام نمی‌گرفتم...ریشم را نمی‌تراشیدم و دندان‌هایم را مسواک نمی‌زدم...چون عشق خیلی دیر به من آموخت کهآدم خودش را برای کسی مرتب می‌کند،برای کسی لباس می‌پوشد و برای کسی عطر می‌زند،و من هیچ کسی را نداشتم...به ساعت نگاه می‌کنم،از جایم بلند می‌شوم،چند قدمی به سمت اتاق حرکت می‌کنم،در میانۀ راه ناگهان می‌ایستم،یک وقفه چند ثانیه‌ای و دوباره بازمی‌گردمو در جای خودم می‌نشینم..کتابی را از قفسه کتابهایم برمی‌دارم،بی‌اعتنا چند برگه اول را نگاهی می‌اندازم و کتاب را کنار می‌گذارم...مجدداً از جایم بلند می‌شوم،به آشپزخانه می‌روم،شاید آشپزی بتواند حالم را قدری بهتر کند،گمان می‌کنم این احوالات نتیجه گرسنگی باشد،اجاق را روشن می‌کنم اما می‌فهممکه من اکنون حوصله چندانی برای طبخ غذاو حتی خوردن‌اش ندارم...اجاق را خاموش می‌کنم،بازمیگردم و در جای خودم چمباتمه می‌نشینم...یک روز باک برای فرار از بی‌حوصلگی و ملالی که دچارش شده بود،تصمیم می‌گیرد از خانه‌اش فرار کندو به جنگل پناه ببرد!من اکنون حتی فاقد چنین توانی برای فرار از احوالاتِ شخصی خودم هستم،حالا من به عنوان یک انسانِ زیرزمینی دقیقاً نمی‌دانم چکار باید بکنم!!انگار دچار ملال شده‌امو هیچ واژۀ قوی‌تری برای توصیف احوالاتِ کنونی‌ام نمی‌یابم....حال زندگی من وخیم است،چیزی نمی‌تواند غافلگیرم کند،نمی‌توانم برای مدت مدیدی خودم را به کاری سرگرم کنمو یا حواس‌ام را از منجلابی که در آن گیر کرده‌ام، پرت کنم...گمان می‌کنم به عنوان یک انسان بی‌محتوا جایی اسیر شده‌ام..من حالا یک انسان فرسوده‌ام،یک مرد فراموش‌شده که خودش را ناخواسته برای همیشه تسلیم ملال کرده است..من باید بپذیرم که این پرس, ...ادامه مطلب

  • خیال و واقعیت

  • بیا فکر کنیم حالا سال ۱۵۰۲ است...من و شما دیگر خودمان نیستیم...ما مرده‌ایم و همه چیز تمام شده...حالا ما در تجسد نبیره و نتیجه‌هایمان دنیا را زندگی می‌کنیم...بیا خیال کنیم صد سال گذشته...ما و پدرها و مادران و فرزندان و معشوقمان همه مرده‌ایم...ما آرام گرفته‌ایم..درد تمام شده..ترس تمام شده..بدبختی تمام شده..دیگر هیچ چیزی نمانده جز تغییر بوی خاککه با چرخش فصول عوض می‌شودو ما می‌فهمیم بهار شده یا پاییز رسیده به زمستانو عین خیالمان هم نیست..ما مرده‌ایم و چندین نسل بعد از ما با شباهتی اعجاب آور به خودمان،همین دست‌ها که از سرما خشکی زده،همین چشم‌ها که انگار تازه گریه کرده یا می‌خواهد گریه کند،همین موهای تاب‌دار با یکی دو تا تار سفید لا لوی باقی،همین ساییده شدن کجکی پاشنه لنگه چپ کفش،همین سندروم تخمدان پلی‌کیستیک، همین حساسیت به زیتون،همین علاقه به ادبیات روس،دارد جایی روی زمین زندگی می‌کند..شاید اصلا فارسی بلد نباشد..شاید دورگه باشد..شاید رفته توی گرمای جنوب یا شاید خزیده توی محله‌های نم‌گرفته رشت،هم سن و سال حالای من و شما،اما از ما هیچی نمی‌داند...حتی نمی‌داند گورمان کجاست...حتی گاهی به هفت پشتش که ما باشیم فحشی هم می‌دهد...تا حالا توی هیچ انتخاباتی شرکت نکرده‌..اخبار نمی‌بیند...صفحه مجازی‌ش را با عکس‌های بچه‌ها و حیوان خانگی‌ش پر کرده‌..برعکس ما چندتایی بچه دارد و نگران خرج تحصیل و شکمشان نیست...دستش به دهانش می‌رسد..ورزش می‌کند..کل دنیا به یک ورش هم نیست..زیاد می‌خندد..چند بار عاشق شده..اما اصلا یک شرقی لعنتی غمگین نیست..چیزهایی از ما شنیده و ما به نظرش احمق یا ول‌معطل می‌آییمو خدا را شکر می‌کند که آدم دوره ما نیست.‌از جان‌سختی ما متعجب است..می‌گوید ما چه فاکینگ لایفی داشته‌ایم.‌, ...ادامه مطلب

  • آغوش سرد خالی

  • بعضی رابطه‌ها شبیه اجاره دادن رحم می‌مونه...یعنی داشتن یه موجود زنده توی شکم که در توئه اما از تو نیست...هر زنی که تجربه مادرشدن داشته باشه میدونه یعنی چی...وقتی براش سختی می‌کشی‌...لگن داره جا باز می‌کنه...وقتایی که اندازه یه دونه سیبه اما باعث میشهتمام روز عق بزنی اما نگران خودت نباشی...بترسی مبادا دونه دلم بیفته یا چیزیش بشه...وقتی اولین بار حرکتش رو حس می‌کنی...وقتی بزرگ میشه و خواب شب رو ازت می‌گیره...وقتی اونقدر بزرگتر میشه که نفس کم میاری...اما دیگه یاد گرفتی با بدنی که دو تا قلب دارهو چهار تا ریه و دو تا مغز چطوری باید زندگی کرد...یاد میگیری که سختی بکشی تا اون جاش خوب باشه...خوب بخوری تا اون بزرگ بشه...یه آمپولایی بزنی،یه دردایی رو تاب بیاری که اون سالم و در امنیت باشه...با دستت شکمتو نگه می‌داری مبادا گزندی بهش برسه...می‌فهمی ایثار یعنی چی...می‌فهمی زنده ماندن،تاب آوردن برای زندگی یکی دیگه چطوریه...به بعدش فکر میکنی...یعنی چه شکلی میشه؟؟!!یعنی چه ویژگی‌هایی داره،آینده‌ش چطوریه؟!چی کاره میشه؟!سرنوشتش چیه؟!عمرش چقدره؟!به همه اینا فکر می‌کنی...بعد نوبت زایش میشه...از روزهای قبل دردهای سخت میاد و میره...اون روز موعود درد جونت رو می‌گیره...زمان کند می‌گذره همزمان بیست تا استخوانت شکسته میشه...یا بیهوش و تنها توی اتاق عمل زیر دست پزشک و تیغ تیز و حریص اون...این بچه زیبا و سالم و خوش‌بنیه که دنیا اومده،این که صدای گریه‌ش قلبتو می‌لرزونه،این که داری جون میدی که بذارنش تو بغلت،بوش کنی ببوسیش،مال تو نیست...یه نفر دیگه بیرون این در منتظره که بچه‌ش رو تحویل بگیره...تو اون رو پروروندی ولی باید بدی به دیگری چون اون بچه سهم تو از زندگی نیست...تو فقط یک رحم اجاره‌ای بودی...یک مامن , ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها